شاعر! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما
... گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریه ی پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت
زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نشگِفت
کای گردباد بی سر و سامان! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت
گفتند: این دون است و آن والا، تورا، امّا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سال های سال
آن جا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت
فریاد «نای»ت را و بانگ شکوه هایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت
ای جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده!
ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت
روزی که می خواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت
چون می شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو،
خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت
آن دم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز دل با غار می گفتی تورا، هم نیز،
ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.
-------------------------------------------------------------------------
پلنگ و ماه
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش، به روی خاك كشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز، به یكدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گـل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به كام من
فریبكار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فكر پریدن بود
-------------------------------------------------------------------------
امشب ستاره های مرا آب برده است
امشب ستاره های مرا آب برده است
خورشید واره های مرا، خواب خورده است
نام شهاب های شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
ز آسمان بپرس كه جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان كس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
ماه جبین شكسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی كه در دلمان شعله می كشید
از سورت هزار زمستان فسرده است
ای آسمان كه سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم كه بار جهانم به گرده است
------------------------------------------------------------------------
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
--------------------------------------------------------------------